گفتوگوی فارس با همسر حمید سبزواری
روایت شعری که حمید سبزواری برای همسرش گفت
شکوه اقدس شفقی، همسر سبزواری، در مورد حمید سبزواری گفت: ایشان هر شعری که میگفتند خیلی راضی بودند و روی ما هم اثر میگذاشت.
به گزارش سبزوارپیام به نقل از فارس، حمید سبزواری یکی از شاعران همیشه در صحنه انقلاب به قول مقام معظم رهبری از کسانی بوده که هیچگاه صحنه را ترک نکرده است.
مدتی است که برگزاری مراسمی برای تقدیر از این شاعر به تاخیر افتاده و بارها تاریخ دستخوش تغییرات شده است. اما به تازگی اعلام شده که در تاریخ 17 مهر ماه سال جاری مراسم تقدیر از این شاعر در سبزوار برگزار خواهد شد.
از این رو گپوگفت کوتاهی با «شکوه اقدس شفقی»، همسر سبزواری، توسط علی نورآبادی خبرنگار حوزه کتاب انجام شده (که در اختیار خبرگزاری فارس قرار گرفته) در مورد فضای زندگی آنها انجام شده که در ادامه از نظر میگذرانید:
* زندگی با یک شاعر هم خوب است هم سخت
* زندگی کردن با یک شاعر چطوری است و چه حالی دارد؟
هم خوب است هم بالاخره سختیهایی دارد؛ مخصوصا در این زمان. ایشان قبل از انقلاب شعر میگفتند شعرهایشان همه به قول خود شعرا بو دار بود و ما تقریبا همیشه از این موضوع ترس داشتیم. انقلاب که الحمدالله پیروز شد ایشان قبل از انقلاب هم آمادگی برای گفتن شعرهای انقلابی را داشتند که این کار را هم انجام دادند. مثلا همین سرود «خمینیای امام» را که قبل از انقلاب ساختند. در همین خانه آقای شاهنگیان، آقای زورق و افراد دیگری میآمدند تا این سرودها را بسازند. بعد برای ضبطش به خانه آقای ناصری، عموی خانم آقای زورق میرفتند که کنار کاخ نیاوران بود.
* در همین خانه خودتان تمرین میکردند و میساختند؟
نه، اینجا میآمدند صحبتهایش را میکردند و کارهایش را انجام میدادند و برای ضبط به خانه آقای ناصری میرفتند چون آنها یک ضبط بزرگی داشتند. موقعی که همین سرود را آنجا ضبط میکردند همه شب را آنجا بودند. صبح یکیشان که میرود صبحانه تهیه کند میبیند صدای اینها به قدری بلند است که توی تمام خیابان پیچیده، میآید و میگوید چه درست کردهاید، الان اینجا میریزند و میگیرند اما الحمدالله هیچی نشد.
* خوبی زندگی با یک شاعر چیست؟
خوبیش همین است که وقتی این سرود را ساختند و جلو امام خوانده شد آدم چقدر خوشحال میشود. علاوه بر ما همه مردم خوشحال میشوند. این که این سرود را ایشان ساختند و جلو امام خوانده شد افتخار میکنیم. یا آن سرود «برخیزید ای شهیدان راه خدا» که در بهشت زهرا خوانده شد. این شعر را هم قبل از انقلاب سرودند. با خودشان فکر میکردند امام که بیاید حتما آنجا میرود و این سرود هم باز آنجا خوانده شد. اینها را که میشنیدیم خوب خوشحال میشدیم و افتخار میکردیم.
* در مدت زندگی مشترک قانع بودهایم
* غصه نمیخوردید که شوهرتان شاعر است، زندگی با یک شاعر سخت است و شاعر هم که در آمدی ندارد؟
ابدا؛ مادیات کوچکترین اثری در زندگی ما نداشت. خدا را شکر میکنیم که هم من و هم بچهها قانع بودیم به هر چه خودمان داشتیم. این خانه را که الان داخلش نشستهایم سال 53 ساختیم به همین صورتی که میبینید. سال 50 که از سبزوار آمدیم، زمین را خریدیم که از این خانه باغهای قدیمی بود که خرابش کردیم و دوباره ساختیم. این فرشها را که میبیند زیر پایمان است آقای سرپوشانی نامی که در سبزوار قالیباف بود به سفارش خودمان برایمان بافت.
ولی حالا میآیند میگویند چرا شما زندگیتان عوض نشده، زندگی عوض شدن چیست؟ حتی فامیلهایمان میگویند که این چه جور زندگی است که شما دارید؟ اصل زندگی این است که آدم راحت باشد که ما راحتیم. میخواهیم چه کار کنیم فردا باید برویم و همش را بگذاریم.
* میگفتند که ما ده میلیون پول گرفتیم
در یکی از شهرها بودیم که یکی پیش حمید میآید و میگوید میخواهم ازتان سوال کنم. میگوید بفرمایید. اما سوال کننده میگوید: «خجالت میکشم». حمید میگوید که چرا خجالت بکشی بفرمایید، که آن نفر میگوید: «شما ده میلیون تومان گرفتید». ایشان میخندند و میگویند: «اشتباه گفتند بیست میلیون تومان گرفتم» {خنده} «نه عزیرم ما همان که خودمان داریم به همان قانعیم».
ما یک ریال برای این چیزها نگرفتهایم. من خودم فرهنگی بودم یک چندر غاز حقوقی داشتم ایشان هم همین جوری. از آنهایی نبودیم که زندگیهای آنچنانی دارند. زندگی سادهای داشتیم و داریم که الان زندگیمان را میبیند.
* استاد سبزواری برای من هم شعر گفت
* برای شما هم استاد شعر گفتند؟
{خنده} بله یک شعری گفتند. سال 49 بود که ایشان تهران آمدند. من چون در سبزوار استخدام آموزش و پرورش بودم نمیتوانستم بیایم. بعدا هم که انتقالی ندادند و ایشان آن سال برگشتند و بعد از دو سال وقتی منتقل شدم تهران آمدیم. ایشان که تهران بودند دیدم یک شعری ساختند و فرستادند.{خنده}
* چی بود یادتان هست؟
خیلی یادم نیست «بی تو ای همسر نازنین{خنده} بستر سنگ چی شده» یادم نیست.
* تا به حال با همدیگر دعوا هم کردید؟
هیچ زن و شوهری امکان ندارد که دعوا نکنند.{خنده} دعوای آنجوری که نه ولی بوده گاهی اوقات که با هم اختلاف داشتیم. دعوای به آن صورت نه، خدا را شکر از این چیزها نداشتیم. ولی خوب بعضی وقتها یک اختلافاتی بوده چون ایشان همان موقع انقلاب هم هر جا که میرفتند شروع میکردند به بد و بیراه گفتن به شاه. میگفتیم اینجوری نگو حالا وقتش نیست، اختلاف ما سر این بود.
شعرهایش را مینوشت و ما هم هیچ مخالفتی نمیکردیم منتها سبزوار چون کوچک بود میترسیدیم. مثلا 28 مرداد بدون حساب و کتاب توی خانهها میریختند نه اینکه مثلا یکی تودهای بود، حتی آنهایی که با هم یک خورده حسابی داشتند میگرفتند و میزدند. حتی یک نفر پول نزول میداده خبر آوردند که فلانی را گرفتند آنقدر در خیابان زدنش که نگو. روی یک تخته گذاشتهاند و میبرندش و هی میزدنش. هر کس که از کسی یک خرده حسابی داشت در آن شلوغی به حسابش میرسید. همان موقع هم ما ایشان را در سبزوار نگه نداشتیم فوری ایشان را همراه با برادرم به اسفراین که دختر عمهام آنجا بود فرستادیم. مهر هم که شد گفتیم که نمیخواهد بیایی همان جا باش تا کمی اوضاع روبه راه شود.
* سال چند شما ازدواج کردید؟
ما سال 1329 یا 1330 ازدواج کردیم.
* چطوری با هم آشنا شدید؟ قوم و خویش بودید؟
بله، دو تا از خواهرهای ایشان خانه دو تا از داییهای من بودند. قبل از این هم یک آشنایی داشتیم و با هم رفت و آمد خانوداگی داشتیم. ایشان هم بازی برادرانم بودند و خیلی در خانه ما رفت و آمد داشتند تا اینکه با هم ازدواج کردیم.
* در این زندگی 50 ساله با همدیگر چه چیزی از ایشان برایتان جالب بوده؟
آدم در زندگیاش خیلی چیزها را میبیند، یکی همین انقلاب بود که ایشان هر شعری که میگفتند خیلی راضی بودند و روی ما هم اثر میگذاشت. مثلا همین «خمینی ای امام» را که قبل از انقلاب ضبط کردند، جایی میرفتم میدیدم با هم صحبت میکنند این سرود «خمینی ای امام را» چه کسی ساخته و مردم دربارهاش صحبت میکردند. من هم میشنیدم و خوشحال میشدم.{ خنده}
باور کنید کارهای ایشان را خدا کمک میکرد که درست میشد. مثلا یک دفعه از مدرسه آمدم دیدم یک نامهای در خانه افتاده برداشتم خواندم دیدم در تجریش ایشان را دعوت کردهاند نشانش دادم وقتی که آمد خندید و گفت: «این مال ساواک است».{خنده}
آن روز که مدرسه میرفتم پسر کوچکم که تقریبا 4،5 سالش بود میگفت: «مامان بابا بره بر میگرده» {خنده} گفتم: «آره مامان جان بر میگرده چرا برنگرده». پسرم میگفت: «آخر میگویند ساواک است»{خنده} گفتم نه برمیگردد. من رفتم مدرسه ایشان هم رفتند. میگفت من را بردند به یک اتاق خالی که یک میز و صندلی آهنی کهنه گذاشته بودند و گفتند بفرمایید تا بازجو بیاید. میگفت من نشستم و خیلی دلم شور میزد. یک دفعه دیدم یک تابلوی به دیوار زدهاند که اسامی دوازده امام را در آن نوشتهاند محو این تابلو شدم. یکی یکی اسامی را درآوردم.
بعد یک آقای آمد و سلام و علیکی کردم. نشست و شروع کرد به سوال که چند سال است که تهران آمدید و چند تا بچه دارید و از همه چیز هم خبر داشت که دخترت کدام دانشگاه تحصیل میکند یا پسرت کجاست همه را میدانست. مقداری که صحبت کردیم این آقا گفت من را نمیشناسی؟ نگاه کردم گفتم: نه. گفت: حتما میشناسی خوب فکر کن. گفتم نه نمیشناسم. گفت در بانک که بودیم در توپخانه، آنجا کارمندانت چه کسانی بودند؟ من فکر کردم یکدفعه اسم یک کدامشان یادم آمد گفتم: تو فلانی هستی. گفت: بله. یعنی همکار خودش بود و گفته که مواظب بچهها باش و برو خاطرت جمع باشد پروندهات را طوری میبندم که دیگر سراغت نیایند و همین جور هم شد. بعد هم من که مدرسه بودم برگشتند و زنگ زدند که من برگشتم.
یک خاطره دیگر اینکه وقتی سبزوار بودیم ایشان و چند نفر دیگر را از مشهد خواستند. سر ظهر ایشان رفتند و اتفاقا آنجا هم بازجویی که از ایشان بازجویی میکرده همسایه پدرشان بوده و خیلی هم با هم رفت و آمد داشتند. آنجا هم قسر در رفته بودند.
* زمان جنگ استاد جبهه هم میرفت؟
بله، با شاعران دیگر جبهه میرفتند. آن موقع شبها تا صبح بیدار میماند و شعر میگفت و این شعرها که برای جنگ و شهدا گفته این طور بود.
به گزارش سبزوارپیام به نقل از فارس، حمید سبزواری یکی از شاعران همیشه در صحنه انقلاب به قول مقام معظم رهبری از کسانی بوده که هیچگاه صحنه را ترک نکرده است.
مدتی است که برگزاری مراسمی برای تقدیر از این شاعر به تاخیر افتاده و بارها تاریخ دستخوش تغییرات شده است. اما به تازگی اعلام شده که در تاریخ 17 مهر ماه سال جاری مراسم تقدیر از این شاعر در سبزوار برگزار خواهد شد.
از این رو گپوگفت کوتاهی با «شکوه اقدس شفقی»، همسر سبزواری، توسط علی نورآبادی خبرنگار حوزه کتاب انجام شده (که در اختیار خبرگزاری فارس قرار گرفته) در مورد فضای زندگی آنها انجام شده که در ادامه از نظر میگذرانید:
* زندگی با یک شاعر هم خوب است هم سخت
* زندگی کردن با یک شاعر چطوری است و چه حالی دارد؟
هم خوب است هم بالاخره سختیهایی دارد؛ مخصوصا در این زمان. ایشان قبل از انقلاب شعر میگفتند شعرهایشان همه به قول خود شعرا بو دار بود و ما تقریبا همیشه از این موضوع ترس داشتیم. انقلاب که الحمدالله پیروز شد ایشان قبل از انقلاب هم آمادگی برای گفتن شعرهای انقلابی را داشتند که این کار را هم انجام دادند. مثلا همین سرود «خمینیای امام» را که قبل از انقلاب ساختند. در همین خانه آقای شاهنگیان، آقای زورق و افراد دیگری میآمدند تا این سرودها را بسازند. بعد برای ضبطش به خانه آقای ناصری، عموی خانم آقای زورق میرفتند که کنار کاخ نیاوران بود.
* در همین خانه خودتان تمرین میکردند و میساختند؟
نه، اینجا میآمدند صحبتهایش را میکردند و کارهایش را انجام میدادند و برای ضبط به خانه آقای ناصری میرفتند چون آنها یک ضبط بزرگی داشتند. موقعی که همین سرود را آنجا ضبط میکردند همه شب را آنجا بودند. صبح یکیشان که میرود صبحانه تهیه کند میبیند صدای اینها به قدری بلند است که توی تمام خیابان پیچیده، میآید و میگوید چه درست کردهاید، الان اینجا میریزند و میگیرند اما الحمدالله هیچی نشد.
* خوبی زندگی با یک شاعر چیست؟
خوبیش همین است که وقتی این سرود را ساختند و جلو امام خوانده شد آدم چقدر خوشحال میشود. علاوه بر ما همه مردم خوشحال میشوند. این که این سرود را ایشان ساختند و جلو امام خوانده شد افتخار میکنیم. یا آن سرود «برخیزید ای شهیدان راه خدا» که در بهشت زهرا خوانده شد. این شعر را هم قبل از انقلاب سرودند. با خودشان فکر میکردند امام که بیاید حتما آنجا میرود و این سرود هم باز آنجا خوانده شد. اینها را که میشنیدیم خوب خوشحال میشدیم و افتخار میکردیم.
* در مدت زندگی مشترک قانع بودهایم
* غصه نمیخوردید که شوهرتان شاعر است، زندگی با یک شاعر سخت است و شاعر هم که در آمدی ندارد؟
ابدا؛ مادیات کوچکترین اثری در زندگی ما نداشت. خدا را شکر میکنیم که هم من و هم بچهها قانع بودیم به هر چه خودمان داشتیم. این خانه را که الان داخلش نشستهایم سال 53 ساختیم به همین صورتی که میبینید. سال 50 که از سبزوار آمدیم، زمین را خریدیم که از این خانه باغهای قدیمی بود که خرابش کردیم و دوباره ساختیم. این فرشها را که میبیند زیر پایمان است آقای سرپوشانی نامی که در سبزوار قالیباف بود به سفارش خودمان برایمان بافت.
ولی حالا میآیند میگویند چرا شما زندگیتان عوض نشده، زندگی عوض شدن چیست؟ حتی فامیلهایمان میگویند که این چه جور زندگی است که شما دارید؟ اصل زندگی این است که آدم راحت باشد که ما راحتیم. میخواهیم چه کار کنیم فردا باید برویم و همش را بگذاریم.
* میگفتند که ما ده میلیون پول گرفتیم
در یکی از شهرها بودیم که یکی پیش حمید میآید و میگوید میخواهم ازتان سوال کنم. میگوید بفرمایید. اما سوال کننده میگوید: «خجالت میکشم». حمید میگوید که چرا خجالت بکشی بفرمایید، که آن نفر میگوید: «شما ده میلیون تومان گرفتید». ایشان میخندند و میگویند: «اشتباه گفتند بیست میلیون تومان گرفتم» {خنده} «نه عزیرم ما همان که خودمان داریم به همان قانعیم».
ما یک ریال برای این چیزها نگرفتهایم. من خودم فرهنگی بودم یک چندر غاز حقوقی داشتم ایشان هم همین جوری. از آنهایی نبودیم که زندگیهای آنچنانی دارند. زندگی سادهای داشتیم و داریم که الان زندگیمان را میبیند.
* استاد سبزواری برای من هم شعر گفت
* برای شما هم استاد شعر گفتند؟
{خنده} بله یک شعری گفتند. سال 49 بود که ایشان تهران آمدند. من چون در سبزوار استخدام آموزش و پرورش بودم نمیتوانستم بیایم. بعدا هم که انتقالی ندادند و ایشان آن سال برگشتند و بعد از دو سال وقتی منتقل شدم تهران آمدیم. ایشان که تهران بودند دیدم یک شعری ساختند و فرستادند.{خنده}
* چی بود یادتان هست؟
خیلی یادم نیست «بی تو ای همسر نازنین{خنده} بستر سنگ چی شده» یادم نیست.
* تا به حال با همدیگر دعوا هم کردید؟
هیچ زن و شوهری امکان ندارد که دعوا نکنند.{خنده} دعوای آنجوری که نه ولی بوده گاهی اوقات که با هم اختلاف داشتیم. دعوای به آن صورت نه، خدا را شکر از این چیزها نداشتیم. ولی خوب بعضی وقتها یک اختلافاتی بوده چون ایشان همان موقع انقلاب هم هر جا که میرفتند شروع میکردند به بد و بیراه گفتن به شاه. میگفتیم اینجوری نگو حالا وقتش نیست، اختلاف ما سر این بود.
شعرهایش را مینوشت و ما هم هیچ مخالفتی نمیکردیم منتها سبزوار چون کوچک بود میترسیدیم. مثلا 28 مرداد بدون حساب و کتاب توی خانهها میریختند نه اینکه مثلا یکی تودهای بود، حتی آنهایی که با هم یک خورده حسابی داشتند میگرفتند و میزدند. حتی یک نفر پول نزول میداده خبر آوردند که فلانی را گرفتند آنقدر در خیابان زدنش که نگو. روی یک تخته گذاشتهاند و میبرندش و هی میزدنش. هر کس که از کسی یک خرده حسابی داشت در آن شلوغی به حسابش میرسید. همان موقع هم ما ایشان را در سبزوار نگه نداشتیم فوری ایشان را همراه با برادرم به اسفراین که دختر عمهام آنجا بود فرستادیم. مهر هم که شد گفتیم که نمیخواهد بیایی همان جا باش تا کمی اوضاع روبه راه شود.
* سال چند شما ازدواج کردید؟
ما سال 1329 یا 1330 ازدواج کردیم.
* چطوری با هم آشنا شدید؟ قوم و خویش بودید؟
بله، دو تا از خواهرهای ایشان خانه دو تا از داییهای من بودند. قبل از این هم یک آشنایی داشتیم و با هم رفت و آمد خانوداگی داشتیم. ایشان هم بازی برادرانم بودند و خیلی در خانه ما رفت و آمد داشتند تا اینکه با هم ازدواج کردیم.
* در این زندگی 50 ساله با همدیگر چه چیزی از ایشان برایتان جالب بوده؟
آدم در زندگیاش خیلی چیزها را میبیند، یکی همین انقلاب بود که ایشان هر شعری که میگفتند خیلی راضی بودند و روی ما هم اثر میگذاشت. مثلا همین «خمینی ای امام» را که قبل از انقلاب ضبط کردند، جایی میرفتم میدیدم با هم صحبت میکنند این سرود «خمینی ای امام را» چه کسی ساخته و مردم دربارهاش صحبت میکردند. من هم میشنیدم و خوشحال میشدم.{ خنده}
باور کنید کارهای ایشان را خدا کمک میکرد که درست میشد. مثلا یک دفعه از مدرسه آمدم دیدم یک نامهای در خانه افتاده برداشتم خواندم دیدم در تجریش ایشان را دعوت کردهاند نشانش دادم وقتی که آمد خندید و گفت: «این مال ساواک است».{خنده}
آن روز که مدرسه میرفتم پسر کوچکم که تقریبا 4،5 سالش بود میگفت: «مامان بابا بره بر میگرده» {خنده} گفتم: «آره مامان جان بر میگرده چرا برنگرده». پسرم میگفت: «آخر میگویند ساواک است»{خنده} گفتم نه برمیگردد. من رفتم مدرسه ایشان هم رفتند. میگفت من را بردند به یک اتاق خالی که یک میز و صندلی آهنی کهنه گذاشته بودند و گفتند بفرمایید تا بازجو بیاید. میگفت من نشستم و خیلی دلم شور میزد. یک دفعه دیدم یک تابلوی به دیوار زدهاند که اسامی دوازده امام را در آن نوشتهاند محو این تابلو شدم. یکی یکی اسامی را درآوردم.
بعد یک آقای آمد و سلام و علیکی کردم. نشست و شروع کرد به سوال که چند سال است که تهران آمدید و چند تا بچه دارید و از همه چیز هم خبر داشت که دخترت کدام دانشگاه تحصیل میکند یا پسرت کجاست همه را میدانست. مقداری که صحبت کردیم این آقا گفت من را نمیشناسی؟ نگاه کردم گفتم: نه. گفت: حتما میشناسی خوب فکر کن. گفتم نه نمیشناسم. گفت در بانک که بودیم در توپخانه، آنجا کارمندانت چه کسانی بودند؟ من فکر کردم یکدفعه اسم یک کدامشان یادم آمد گفتم: تو فلانی هستی. گفت: بله. یعنی همکار خودش بود و گفته که مواظب بچهها باش و برو خاطرت جمع باشد پروندهات را طوری میبندم که دیگر سراغت نیایند و همین جور هم شد. بعد هم من که مدرسه بودم برگشتند و زنگ زدند که من برگشتم.
یک خاطره دیگر اینکه وقتی سبزوار بودیم ایشان و چند نفر دیگر را از مشهد خواستند. سر ظهر ایشان رفتند و اتفاقا آنجا هم بازجویی که از ایشان بازجویی میکرده همسایه پدرشان بوده و خیلی هم با هم رفت و آمد داشتند. آنجا هم قسر در رفته بودند.
* زمان جنگ استاد جبهه هم میرفت؟
بله، با شاعران دیگر جبهه میرفتند. آن موقع شبها تا صبح بیدار میماند و شعر میگفت و این شعرها که برای جنگ و شهدا گفته این طور بود.
ساير اخبار در موضوع «فرهنگی و هنری »:
• ایران به وجود بیهقی، به عنوان گزارشگر حقیقت میبالد
• ۹ کارگاه پژوهشی در همایش بینالمللی بیهقی برپا میشود
• برگزاری ۲ کارگاه پژوهشی همزمان با روز ملی بیهقی در سبزوار
• رتبه جهانی دانشگاه حکیم سبزواری موجب جذب دانشجویان خارجی شده است
• پنج وقف جدید در سبزوار ثبت شد
نظرات شما
0 نظر در صف تاييد است.