حرف مردم:
شما را به خدا سری به کانون فرهنگیان بازنشسته ی سبزوار بزنيد
شما را به خدا سری به کانون فرهنگیان بازنشسته ی سبزوار درون
ساختمانی به جای مانده از جوانی هایمان در دبیرستان اسرار بزنید. چند میز مندرس و زوار دررفته درون اتاقی تاریک و نمور بدون هیچ رنگی بر دیوار و گلدان گلی تا شاید روحیه ی ما فراموش شدگان را نوازش دهد، نه آیینه ای بر دیوار تا زلف پریشانمان را لااقل در اینجا مرتب کنیم ، نه مبل ساده ای بر کف تا لحظه ای خستگی های آرتروز پای فرتوتمان را به آن سپاریم و سپس به دنبال فیش های حقوقی مان که از بسته های الفبایش خارج شده و هر کدام در گوشه ای پنهان شده اند بگردیم و خنده کنان با مبالغ اندکش دلمان را خوش داریم که آری امشب می توانیم از خجالت فرزندان و نوه هایمان در آمده و یک شب سفره ای بیاراییم از برای دیدارشان که شاید پسین روز قلب مریضمان فرصتی برای دیدار مجددشان فراهم نسازد. شما را به خدا سری به کانون ما بازنشستگان فرهنگی که روزی معلم شما بودیم و افتخار خدمتگذاریتان شادمان می ساخت بزنید و ببینید که چگونه فراموشمان کرده اند مسئولین اموزش و پرورش سبزوار که هر کدام اتاق مجللی را برای رفع خستگی و افسردگی خود به گل و گلدان مزین نموده اند و ما هزاران بازنشسته را در فراموشخانه ای تاریک و بی روح رها کرده اند تا شاید شب اول مرگ خود را بهتر تصور کنبم و از عقوبت گناهان کرده و نکرده ی خود مغفرت جوییم . با تشکر جمعی از بازنشستگان فراموش شده ی فرهنگی در سبزوار دارالمومنین.
دیرگاهی است فراموش شدم.
اسم من گم شده است ، لا به لای ورق کهنه ی آن لایحه ها ، لای آن تبصره ها
حق من گم شده است ، از جفای یاران که کنون مسئولند.
شان من گم شده است ، کسی انگار نمی خواد معلم بشود ؟
شان من نیست بنالم ، شان من نیست بگویم ، چون غروری به وجودم جاریست .
رنگ رخساره گواهی دهد از سر درون ، پس بزن سیلی و سرخ کن تو مرا
نردبانی شده ام ، صاف به دیوار ترقی، تا که نسل بشری ، پای بر پله ی من ، سوی فردا بروند
و غریبانه فراموش شوم، اسم من گم شده است.